آقای خوشتیپ و محترمی که درست وایسادی تو مرکز روزها و روزمرگیهام...
فقط خواستم بگم میدونستی دو بیست مین هرز؟
فکر نکنی حواسم نیستا...
شما میدونستی بامحبتترینی؟ اصلن حواست هست که محبتی که توی دلته رو با عاشقانهترین کلمهها و به بهترین شکل ابراز میکنی؟ شما میدونستی حرفای قشنگی که به من میزنی هی میشن جوونههای سبز و لطیف و کوچولوی عشق که توی قلبم پا میگیرن؟ میدونستی با همین حرفها، تمام وجود منو همرنگ چشمات کردی؟
شما میدونستی فقط حضورت، اینکه فقط باشی و حرفامو بشنوی، میتونه خستگی عالم رو از روح و تنم بیرون کنه؟ من خودم اینو تازه فهمیدم... درست وقتی که بعد از یه روز سخت، من همهی اتفاقا رو برات تعریف کردم و تو همهش از من تعریف کردی، که بهم بگی کارم رو درست انجام دادم، که از ناراحتیم ناراحت شدی، که میدونی سختی کشیدم ولی قبولم داری که از پس همه سختیا برمیام.
شما میدونستی جانِ یه جانجان بودن، بالاترین جایگاهیه که میشه تو عاشقی داشت؟ مطمئنم میدونستی، وگرنه نمیتونستی با اینجور صدا کردنم هر دم اینطور تازه و شادابم کنی که...
شما میدونستی وقتی که میبینم وسط شلوغپلوغیای کارت، پیامامو خوندی، چقدر کیف میدی به دلم؟ که همون «دیده شدن» پیامم رو ده بار هی میبینم و هی میبینم و از فکر اینکه همون موقع به یادم بودی میشم پرغرورترین عاشق دنیا و همهی شادیم میشه یه لبخند شیرین رو لبام؟
بله میدونستی... که خودم بهت گفته بودم... و باز اینجا هم نوشتم که تا همیشه یادم بمونه و یادت بمونه که چقدر عشق دادی بهم...