اینو اینجا مینویسم، چون تو رؤیاهام هنوز به اینجا سر میزنی...
اینو اینجا مینویسم، چون انقدر سرشاری از مهر که میدونم از شادیام شاد میشی...
اینو اینجا مینویسم، چون تنها کسی هستی که دلم پر میکشه که خبر موفقیتی که یه روزی پیشبینی کرده بودی و منتظرش بودیم رو بهت بدم...
اینو اینجا مینویسم، چون اگه هیچکس هیچوقت ندونه برام اهمیتی نداره، فقط و فقط دلم میخواد که تو بدونی...
اینو اینجا مینویسم، که حتی وقتی که هنوز همهی دنیا بیخبرن، «تو» باید اولین نفری باشی که بهش میگم... حتی اگه هیچوقت نخونی...
khatereh
دیدی معجزه شد؟ دیدی صدای قلبمو شنید؟ وگرنه چی شد که دنیا رو داد بهم؛ که لبخند رو دوباره نشوند روی لبهام؛ که هزارباره عاشقم کرد؟
حالا بخواد یه لشکر، یه دنیا بیان جلو روم وایسن و یکصدا بگن عشق تو قصههاست، بگن توهمه، بگن هوسه و زودگذر، اصلن بگن فراموش میشه... بذار بگن... بذار هرچی میخوان بگن... من که میدونم... من که خودم دیدم... من که با قلبم حقیقت رو حس کردم...
...
تو خودِ منی، وجودِ منی، صدای منی... من میدونستم صدامو میشنوی؛ برای همین تمام حرفامو به خودت زدم. من مطمئن بودم جوابمو میدی؛چون تو خودِ منی، وجودِ منی، نگاهِ منی...
توی این روزای بیپناهی، که غصهها آوار شدن رو زندگیم، چای نوشیدم و باطعمش روزایی رو بهیاد آوردم که بودنت، تنها پناهم بود و حرف زدن باهات، تنها آرامشم ؛
و باز با عطر یادت تا بهشتِ آرامش رفتم...