امروز، بعد از پنج ماه، جرأت کردم برم و یادگاریای روزای با هم بودنمون رو ببینم... عجیب بود که قلبم اینهمه هیجان رو تاب آورد و از تپش نایستاد... دونهدونهشونو بااحتیاط تو دستام گرفتم، مبادا جای دستای مهربونت از روشون پاک شه... یه دستبند و یه گردنبند... یه آویز کلید... لیوانی که از محبتت لبریزه... ماسهای که به خاطر قدمهای عاشقانهمون، از هر جواهری برام باارزشتره... ردِّ جوهری که احساست رو با دستِ هنرمندت روی یه تیکه کاغذ موندگار کرده...
وای جانجانم... چطور پنجماه طاقت آوردم... من چطور دارم نبودنت رو طاقت میارم؟
فکر کنم تا ابد هرجا که برم چشمام دنبال ردی از نگاهت و آهنگی از صدات باشه... توی هرجمعی، توی هر عکس دستجمعیای، دنبال چشمات میگردم... درست همونطور که اون روز قشنگ، همون روز اولین دیدار چشمام همهجا دنبالت میگشت...
اگه بدونی چقدر نگرانتم
اگه بدونی چقد منتظر یه خبر، حتی یه خبرِ یک کلمهای ازتم
که بیای و فقط بگی «خوبم» و من خوب بشم
که بدونم دنیات رنگیه
که بدونم دلت شاده
که بدونم چشمات هنوز میخندن