پرواز در آسمان آبی

پرواز در آسمان آبی

این وبلاگ، مخاطبِ خاص داشت... جان‌جانم، به تو از تو می‌نوشتم. اینجا خونه‌ی عشقمون بود که هر روز یه حسِ نابِ جدید توش متولد می‌شد... این وبلاگ از این پس به‌روز نمی‌شود
پرواز در آسمان آبی

پرواز در آسمان آبی

این وبلاگ، مخاطبِ خاص داشت... جان‌جانم، به تو از تو می‌نوشتم. اینجا خونه‌ی عشقمون بود که هر روز یه حسِ نابِ جدید توش متولد می‌شد... این وبلاگ از این پس به‌روز نمی‌شود

یادگاری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

با یه دنیای بی‌لبخند


امروز، بعد از پنج ماه، جرأت کردم برم و یادگاریای روزای با هم بودنمون رو ببینم... عجیب بود که قلبم این‌همه هیجان رو تاب آورد و از تپش نایستاد... دونه‌دونه‌شونو بااحتیاط تو دستام گرفتم، مبادا جای دستای مهربونت از روشون پاک شه... یه دستبند و یه گردنبند... یه آویز کلید... لیوانی که از محبتت لبریزه... ماسه‌ای که به خاطر قدم‌های عاشقانه‌مون، از هر جواهری برام باارزش‌تره... ردِّ جوهری که احساست رو با دستِ هنرمندت روی یه تیکه کاغذ موندگار کرده...

وای جان‌جانم... چطور پنج‌ماه طاقت آوردم... من چطور دارم  نبودنت رو طاقت میارم؟

تا ابد چشم به راهتم



فکر کنم تا ابد هرجا که برم چشمام دنبال ردی از نگاهت و آهنگی از صدات باشه... توی هرجمعی، توی هر عکس دستجمعی‌ای، دنبال چشمات می‌گردم... درست همونطور که اون روز قشنگ، همون روز اولین دیدار چشمام همه‌جا دنبالت می‌گشت...

حتی توی خواب


اگه بدونی چقدر نگرانتم

اگه بدونی چقد منتظر یه خبر، حتی یه خبرِ یک کلمه‌ای ازتم

که بیای و فقط بگی «خوبم» و من خوب بشم

که بدونم دنیات رنگیه

که بدونم دلت شاده

که بدونم چشمات هنوز می‌خندن