ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دو روز شد که ندیدمش، دو روزه که ازش بیخبرم، دو روزی که برام اندازهی دو قرن گذشته، دلم براش تنگ شده؛ تو ذهنم هزار بار براش نوشتم و هزارهزار بار باهاش حرف زدم... براش از دونه دونه اتفاقای ریز و درشت این دو روز یادداشت برداشتم، همون اتفاقایی که روزای عادی همون لحظه براش تعریف میکردم... آخ که به اندازهی یک ماه براش حرف دارم که تا دیدمش فقط برم تو بغلش و براش حرف بزنم... نه نه! اصلن هیچی نمیگم، فقط میخوام خودش حرف بزنه، فقط میخوام صداشو بشنوم؛ آره... فقط همینو میخوام... انگار تازه قدر بودن و داشتنش رو میدونم...
...
همون شب اول، تحملم تموم شد، نگران نگرانیش بودم... براش نوشتم و فکر کردم کاش ببینه، کاش بخونه. انگار روی شیشهی بخارگرفته مینوشتم و آرزو میکردم که کاش نوشتهی روی شیشه رو ببینه و بخونه...
...
وای که پیامم رو گرفت... وای که حرف دلم رو خوند... وای که مثل همیشه باتمام حسهای قشنگ دنیا جوابم رو داد... معجزهگر عشقه، با حرفاش جادو میکنه، همهی نگرانیهامو تو یه لحظه، با یک پیام، با چندتا جمله تبدیل کرد به شادی... تمام عشق دنیا، تمام ابراز احساسات عالم تو همین پیامش بود. ده بار خوندم، کلمه به کلمهشو، حرف به حرفشو... با همون لحنی که نوشته بود؛ پیامشو شنیدم، با صدای دلنشین خودش شنیدم؛ وای که با بودنش من چه خوشبختترینم... وای که عشقش برام قیمتیترینه...
...
پر از دلهره و هیجانم... دارم پرواز میکنم، انگار بار اوله که قراره باهاش حرف بزنم، همونقدر هیجان، همونقدر شور، همونقدر بیتابی... انقدر ذوق توی برق چشما و لبخندِ روی لبامه که عالم خبردار شده... دوباره بهش رسیدم و انگار دنیا رو بهم دادن... انگار دنیا رو بهم دادن... دنیا رو بهم دادن...
آره، عشق منه، اینو هزار هزار بار میگم، بدون ترس از تکراری شدن، بدون نگرانی از یکنواخت شدن... که دیگه شک ندارم وقتی عشق، بین دلای همساز و قلبای همکوک باشه، انقدر هر روز آهنگهای جدید با همون نتهای بهظاهر تکراری خلق میکنن که یکنواخت شدن دیگه معنیای نداره. هزارهزار بار میگم عاشقتم و هزارهزار بار بهت عاشقتر میشم...
...
دوباره کنارتم، دوباره کنارم دارمت، دوباره شدیم همدمِ هردم، دوباره یه میلیون برگ پاییزی در باد، توی قلبم از شادی میرقصن... و من بیشتر از همیشه قدرِت رو میدونم...
توی جمع نشستم؛
احساس تنهایی میکنم؟ نه؛
جات خالیه؟ خیلی؛
احساسم؟ خوشحالی از ته دل، مگه میشه کسی تو قلبش عشق داشته باشه و حالش خوش نباشه؟
دورم ازت، دستام توی دستات نیست، ولی شادم از اینکه جوری دارمت که هیچکس نمیتونه ازم بگیردت...