-
اولین برگهی تقویم
پنجشنبه 1 فروردین 1398 20:52
فصلها رو ورق میزنم و فکر میکنم قراره توی کدوم یکی از سیصد و شصت و چهار برگ باقیمونده از تقویم، همقدمم بشی...
-
یک سال... هفت سال... هفتاد سال
چهارشنبه 29 اسفند 1397 16:59
سال داره تحویل میشه، برای من ولی نه به رسم همیشه؛ که میخوام سنتشکنی کنم... سال من داره تحویل میشه همونطور که عشقم به تو؛ اون عشق پرشور و هیجان، همزمان که خاطرههای قشنگش با همون اشتیاق و گرما یه گوشهی دلم هست، که با یادآوری هر لحظهاش قلبم از هیجان پرتپش میشه، تبدیل شده به یه عشق آروم و دلنشین که هرلحظهاش برام...
-
تازهترین مکرر
دوشنبه 27 اسفند 1397 00:15
مست از با هم بودن، برام حرف زدی؛ با جان حرفاتو شنیدم... برات حرف زدم، خندیدی؛ چشمام محو تماشات، با شیطنت با ردیف صدف محصور بین لبخندت عشقبازی کرد... چطور میشه دلبر و دلدار هر روز یه هیجان جدید برای دلرفتهاش داشته باشه؟
-
حضورت، آرامش وجودم
چهارشنبه 22 اسفند 1397 07:02
شما میدونستی فقط حضورت، اینکه فقط باشی و حرفامو بشنوی، میتونه خستگی عالم رو از روح و تنم بیرون کنه؟ من خودم اینو تازه فهمیدم... درست وقتی که بعد از یه روز سخت، من همهی اتفاقا رو برات تعریف کردم و تو همهش از من تعریف کردی، که بهم بگی کارم رو درست انجام دادم، که از ناراحتیم ناراحت شدی، که میدونی سختی کشیدم ولی...
-
قربانِ یک «جان» گفتنت
یکشنبه 19 اسفند 1397 15:02
شما میدونستی جانِ یه جانجان بودن، بالاترین جایگاهیه که میشه تو عاشقی داشت؟ مطمئنم میدونستی، وگرنه نمیتونستی با اینجور صدا کردنم هر دم اینطور تازه و شادابم کنی که...
-
افسانهی زندگی چنین است عزیز
یکشنبه 19 اسفند 1397 09:49
یکی هست که خیلی زیاد دوستش داری، همهی خوبیای دنیا رو یکجا براش میخوای، طاقت دیدن حتی یک لحظه ناراحتیشو نداری؛ اگه خودت ناخواسته باعث ناراحتیش شی، حاضری دنیاتو به پاش بریزی، حاضری هرکاری کنی که دوباره لبخندای شیرینی رو که فقط و فقط مخصوص خودشه روی لباش ببینی و خیالت راحت شه که با مهربونیش اشتباهاتو یادش رفته. حالا...
-
همدلیِ بیکلام
شنبه 18 اسفند 1397 19:57
شما میدونستی وقتی که میبینم وسط شلوغپلوغیای کارت، پیامامو خوندی، چقدر کیف میدی به دلم؟ که همون «دیده شدن» پیامم رو ده بار هی میبینم و هی میبینم و از فکر اینکه همون موقع به یادم بودی میشم پرغرورترین عاشق دنیا و همهی شادیم میشه یه لبخند شیرین رو لبام؟ بله میدونستی... که خودم بهت گفته بودم... و باز اینجا هم نوشتم...
-
من، شیداترین
شنبه 18 اسفند 1397 09:39
عشقت مثل یه جنگله، پر از پیچکهای وحشی؛ توی این جنگل پررمز و راز با خیالِ داشتنت پرسه میزنم و از کشف اینهمه حس قشنگ شگفتزده میشم. عشقت مثل یه برکهی پر از آرامشه، که تو وجودش هیجان غوغا میکنه؛ کنار این برکه مینشینم و غرق در آرامش، از اینهمه زندگی که توش جریان داره سیراب میشم. عشقت مثل برف یه صبح زمستونیه، پاک و...
-
خوشا دوباره بهم رسیدن
پنجشنبه 16 اسفند 1397 20:58
دو روز شد که ندیدمش، دو روزه که ازش بیخبرم، دو روزی که برام اندازهی دو قرن گذشته، دلم براش تنگ شده ؛ تو ذهنم هزار بار براش نوشتم و هزارهزار بار باهاش حرف زدم... براش از دونه دونه اتفاقای ریز و درشت این دو روز یادداشت برداشتم، همون اتفاقایی که روزای عادی همون لحظه براش تعریف میکردم... آخ که به اندازهی یک ماه براش...
-
موضوع موقت (رمزش همون قبلی، یادته؟ پروازم)
سهشنبه 14 اسفند 1397 21:06
-
مینوشم از جام خندههات
شنبه 11 اسفند 1397 20:18
شما میدونستی وقتی صدای خندههات رو میشنوم قلبم ذوب میشه از ذوق؟ که میرم تا سقفِ آسمونا؟ اصلن حواست هست با خندههات میتونی یه قلب رو زیر و رو کنی؟ تا حالا کسی بهت گفته بود؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 اسفند 1397 18:54
شما میدونستی وقتی موقع حرف زدن یهو میزنی زیر آواز ممکنه یه کسی اون دور و ورا باشه که با شنیدن صدات و نمک کارات یهو قلبش وایسه؟ اصلن حواست هست ممکنه لبهایی بخوان همون موقع لبهاتو غرق بوسه کنن؟ چرا تا حالا کسی اینا رو بهت نگفته بود؟
-
حرف حسابِ دلم، وسط کلی بدو بدو
پنجشنبه 9 اسفند 1397 16:09
شما میدونستی خیلی عزیزی برام؟ اصلن حواست هست چقدر خواستنی هستی؟ تاحالا گفته بودم؟
-
مثل بال برای پرواز
سهشنبه 7 اسفند 1397 21:41
-
سفر به سرزمین عشق (ابد)
سهشنبه 7 اسفند 1397 20:35
-
سفر به سرزمین عشق (باغ عدن)
سهشنبه 7 اسفند 1397 18:44
-
سفر به سرزمین عشق (آفرینش)
سهشنبه 7 اسفند 1397 09:26
-
سفر به سرزمین عشق ( ازل)
دوشنبه 6 اسفند 1397 21:01
-
و امروز، لبریزم از حضورت (رمز؟ همون رستورانه...)
یکشنبه 5 اسفند 1397 15:27
-
با تو، با صدایت، با نگاهت
شنبه 4 اسفند 1397 21:06
صدایم کردی، نامم زیبا شد؛ نگاهم کردی، شدم زیباترین...
-
مثل واژه برای شاعر
پنجشنبه 2 اسفند 1397 21:33
و من هنوز هم مؤمنم به معجزهی کلمه؛ که من هنوز هم باور دارم کلمات اگر همراه شوند با فشار دستی و تلاقی نگاهی، میتوانند دل را بلرزانند... و تو، آشناترینی با رمز و راز واژهها... سادهترین واژهها با کلام تو نرم میشوند، دوباره شکل میگیرند و مثل سنگ میلیون ساله قیمتی میشوند. گفتی امروزت پرانرژی، دلت شاد، لبت خندون......
-
یک ماه، درخشانتر از هزار آفتاب
دوشنبه 29 بهمن 1397 08:42
تو ماهِ منی... شبهایی که بیتابم، شبهایی که بغض بیخبر میاد و غبار میشه و مینشینه رو قلبم، تو میشی مهتاب... اونقدر به قلبم میتابی تا بغضم بشه یه لبخند از جنس بلور... توماهِ منی... شبهایی که پرشورم، شبهایی که شادی رنگ میپاشه به قلبم، تو میشی هلال ماه... اونقدر با زیباییت دلبری میکنی که آهنگ خندههام بشه از جنس...
-
مثل طعمِ شکلات و بادام
یکشنبه 28 بهمن 1397 10:59
کی میتونه چنین هدیهای رو بده که هر هفته رو سرشار از آرامش و لذت کنه؟ کی میتونه چنین هدیهای رو بگیره که بعد از چندماه، هنوز شوق و هیجانِ لحظهی گرفتنش رو داشته باشه؟ کی به جز تو؟ کی به جز من؟
-
حس خوب داشتنت
شنبه 27 بهمن 1397 19:58
توی جمع نشستم؛ احساس تنهایی میکنم؟ نه؛ جات خالیه؟ خیلی؛ احساسم؟ خوشحالی از ته دل، مگه میشه کسی تو قلبش عشق داشته باشه و حالش خوش نباشه؟ دورم ازت، دستام توی دستات نیست، ولی شادم از اینکه جوری دارمت که هیچکس نمیتونه ازم بگیردت...
-
تو را نوشتم؛ و خواندی
جمعه 26 بهمن 1397 10:20
دیشب برای من اون لحظهای شبِ عاشقی شد که سکوتت رو شنیدم، سکوتی که صدای خوندنِ «خودت» بود به قلمِ من... بهترین هدیه برای من صدای نفسهایی بود که در سینهی تو حبس میشد و وقتی خوب عطر وجودت رو میگرفت، در گوشم زمزمهاشون میکردی...
-
یه نوشیدنی داغ... یه خلوت جانانه
جمعه 26 بهمن 1397 01:38
خب... این فقط مخصوصِ توئه، رمز مطلب قبلی... کافیه حروف اول جواب این سؤالا رو بذاری کنار هم سریالی که با هم دیدیم و کلی باهاش خندیدیم... رنگ چشمات... حرف اول اسمت... شهر عاشقا... ماه عاشقی...
-
از عشق
پنجشنبه 25 بهمن 1397 22:54
-
همآغوشی سایههای تابان
چهارشنبه 24 بهمن 1397 23:47
من و تو شبیه دوتا خط موازی، از دوتا دنیا هستیم که به نظر میاد هیچوقت نمیرسن بهم؛ ولی سایههامون رو یه تیکه زمین بهشتی، زمینی به لطافت چمن تازهبارونخورده، زمینی از جنس رؤیای اولین صبح باهم بودن، همآغوش و یکی شدن... همینقدر برای یک عمر عاشق موندن کافیه، نه؟
-
آغوشت
یکشنبه 21 بهمن 1397 21:02
آغوشت، امنترین جایی که تا بحال تجربه کردم... آغوشت تکهای از بهشت... اینها همه شبیه یک رؤیاست که من میان بازوان تو گریه کردم، خندیدم، لذت بردم و بهخواب رفتم... جاییکه به این باور رسیدم که در آغوش تو، زمان بیمعناترینِ واژههاست، که در آغوشت میشود از تمام غصهها دل را رها کرد... همآغوشیت، شبیه همدلیات،...
-
دلت
جمعه 19 بهمن 1397 21:02
دلت، آبیست، شبیه دریای آرامی که بدیها را در اعماقش غرق میکند و خوبیها را میرساند به ساحل. برای دلِ تو، کینه معنی ندارد، دلت دشمنی را نمیشناسد... زلال و پاک است مثل اولین کلامی که از تو شنیدم، مثل اولین سلام!