و من هنوز هم مؤمنم به معجزهی کلمه؛ که من هنوز هم باور دارم کلمات اگر همراه شوند با فشار دستی و تلاقی نگاهی، میتوانند دل را بلرزانند...
و تو، آشناترینی با رمز و راز واژهها... سادهترین واژهها با کلام تو نرم میشوند، دوباره شکل میگیرند و مثل سنگ میلیون ساله قیمتی میشوند.
گفتی امروزت پرانرژی، دلت شاد، لبت خندون...
و من، ثروتمندترینم با شنیدن آهنگ صدایت.
امروزم شد همه انرژی، دلم شاد شد، لبم خندید...
تو ماهِ منی...
شبهایی که بیتابم، شبهایی که بغض بیخبر میاد و غبار میشه و مینشینه رو قلبم، تو میشی مهتاب... اونقدر به قلبم میتابی تا بغضم بشه یه لبخند از جنس بلور...
توماهِ منی...
شبهایی که پرشورم، شبهایی که شادی رنگ میپاشه به قلبم، تو میشی هلال ماه... اونقدر با زیباییت دلبری میکنی که آهنگ خندههام بشه از جنس موسیقی آسمونی
تو ماهِ منی... تو مأمنی
کی میتونه چنین هدیهای رو بده که هر هفته رو سرشار از آرامش و لذت کنه؟
کی میتونه چنین هدیهای رو بگیره که بعد از چندماه، هنوز شوق و هیجانِ لحظهی گرفتنش رو داشته باشه؟
کی به جز تو؟ کی به جز من؟
توی جمع نشستم؛
احساس تنهایی میکنم؟ نه؛
جات خالیه؟ خیلی؛
احساسم؟ خوشحالی از ته دل، مگه میشه کسی تو قلبش عشق داشته باشه و حالش خوش نباشه؟
دورم ازت، دستام توی دستات نیست، ولی شادم از اینکه جوری دارمت که هیچکس نمیتونه ازم بگیردت...
دیشب برای من اون لحظهای شبِ عاشقی شد که سکوتت رو شنیدم، سکوتی که صدای خوندنِ «خودت» بود به قلمِ من...
بهترین هدیه برای من صدای نفسهایی بود که در سینهی تو حبس میشد و وقتی خوب عطر وجودت رو میگرفت، در گوشم زمزمهاشون میکردی...