هیچ ترسی از فردایی که شاید نداشته باشمت ندارم؛ با این همه داشتنت، مگه چنین فردایی هم آمدنیست؟!؟! داشتنِ تو، در بُعد دیگهای از زمان جاریه، داشتنت توی قلب من جاودانه و ابدی و همیشگیه، همونطور که قبل از داشتنت هم برای من بودی و برایت بودم...
سهم من از تو، یک نگاه، یک عکس، یک لبخند
سهم من از تو، شادی، طراوت، نفس کشیدن
عطر نفسهایت؛ که رهایم میکند در بیزمانیِ مطلق. چشمهایم را میبندم و وجودم را از عطرت لبریز میکنم. شاید کنار هم بودنمان کوتاه بود ولی همان کافی بود برای چند نفس عمیق و حک کردن عطر دلپذیرت در ناخودآگاه وجودم. چشمهایم را میبندم، لبخند میزنم و از عطرت لبریز میشوم. تو را کنارم حس میکنم و میشوم صدای خندهی یک کودک...
تنها با عطر حضورِ تو...
شنیدی میگن غصهها آب میشن؟ میدونی چطوری؟
اگه میخوای بدونی از کسی بپرس که کابوسِ شبانهشو برای عشقش تعریف میکنه و با شنیدنِ صدای آروم و مهربونش، تمام غصههاش میشن دوقطره اشک و از چشماش میچکن و تمام. بعدش فقط عشق میمونه و لبخند و شادیای به طعم شراب و عشق و عشق و باز هم عشق.
یه گوشه از تنهاییهاتو میخوام برای گم شدن از خودم... یه گوشهی دنج فقط برای تو و من.
بیا توی همون گوشه، تو و من، سکوت پرهیاهو و شورانگیز خودمون رو زندگی کنیم؛ توی قلبم، یک «تو» هست که از وقتی شدیم «ما»، دنیا شده بهشتم...