حضورت چنان تنیده شده در لحظاتم، که روزهای بیحضورت را حتی به یاد نمیآورم.
حضورت، آفتاب من است؛ آفتابی که نه سوزان است و نه چشم را خیره میکند... لطیف و نرم و جاری و گرمابخش که دلم را روشن کرده؛ یک عمر آفتاب را از روزهایم حذف کردم که به تو، به آفتابم، برسم.
جنابِ آقایی که امروز انقده خوشتیپ شده بودی و دل میبردی...
شمایی که هرچی بپوشی، حتی با سادهترینها، زیبا و شیک و جذابی...
فقط خواستم بگم هرجا هستی حواست باشه قلب یکی به عشق تو میتپهها، باشه؟
سروبالایی؛ و درکنارت، خودم را زیرِ سایهای امن و امان حس میکنم؛ در کنارت گویی زیرِ چتری از جنسِ نور و رنگ و رؤیا قدم میزنم...
صدایت، طنینِ سرزندهی موسیقیست؛ که احساسم را به رقص درمیآورد. صدایت همزمان رنگ دارد و روح؛ آبیِ صدایت، معجزهی تبدیل احساس به کلام! سرزندگیش، آهنگِ خندههایت!
و چقدر برایم مقدس است اولین کلمهای که از زبان تو شنیدم: سلام!
لبخندت که نور دارد و روشنایی؛ نورش از جنس مهتاب؛ لطیف و بیانتها... دو خط لبخندت، لبهایت را، مجموعهای از تمام خوبیهای جهان را، در بَر میگیرد... لبهایی که لبخندت را، بوسهها و کلامت را یکجا دارد؛ بوسههایی که آتش به جان میزنند و کلامی که ترجمانِ معنای ناب زندگیست...