شما میدونستی وقتی که میبینم وسط شلوغپلوغیای کارت، پیامامو خوندی، چقدر کیف میدی به دلم؟ که همون «دیده شدن» پیامم رو ده بار هی میبینم و هی میبینم و از فکر اینکه همون موقع به یادم بودی میشم پرغرورترین عاشق دنیا و همهی شادیم میشه یه لبخند شیرین رو لبام؟
بله میدونستی... که خودم بهت گفته بودم... و باز اینجا هم نوشتم که تا همیشه یادم بمونه و یادت بمونه که چقدر عشق دادی بهم...
عشقت مثل یه جنگله، پر از پیچکهای وحشی؛ توی این جنگل پررمز و راز با خیالِ داشتنت پرسه میزنم و از کشف اینهمه حس قشنگ شگفتزده میشم.
عشقت مثل یه برکهی پر از آرامشه، که تو وجودش هیجان غوغا میکنه؛ کنار این برکه مینشینم و غرق در آرامش، از اینهمه زندگی که توش جریان داره سیراب میشم.
عشقت مثل برف یه صبح زمستونیه، پاک و بکر؛ چشمامو میبندم که خنکیش تا ابدیت در روحم نفوذ کنه و یادم بیاره چقدر زندگی رو دوست دارم.
عشقت مثل یه نسیم خنکه، پراز عطر بهار و سفر؛ خودمو تو مسیرش رها میکنم تا تمامم رو خوشبو کنه.
عشقت مثل بارونِ یه شب تابستونیه، هر قطرهاش پراز طراوت؛ زیر بارون قدم میزنم تا در معنیِ جدید زندگی تازه شم.
عشقت مثل یه اقیانوس خروشان و پرشوره، که در اعماقش آرامش موج میزنه؛ از ساحلش پا به آب میزنم و غرق میشم در سکوت و زیباییش.
عشقت مثل یه آسمونه، پر از ستاره؛ خیره میمونم به درخشش ستارههاش و وجودم پرنور میشه.
عشق تو برای من زندگیه، مثل نفس کشیدن، مثل خندیدن، مثل یه آغوش امن...
دو روز شد که ندیدمش، دو روزه که ازش بیخبرم، دو روزی که برام اندازهی دو قرن گذشته، دلم براش تنگ شده؛ تو ذهنم هزار بار براش نوشتم و هزارهزار بار باهاش حرف زدم... براش از دونه دونه اتفاقای ریز و درشت این دو روز یادداشت برداشتم، همون اتفاقایی که روزای عادی همون لحظه براش تعریف میکردم... آخ که به اندازهی یک ماه براش حرف دارم که تا دیدمش فقط برم تو بغلش و براش حرف بزنم... نه نه! اصلن هیچی نمیگم، فقط میخوام خودش حرف بزنه، فقط میخوام صداشو بشنوم؛ آره... فقط همینو میخوام... انگار تازه قدر بودن و داشتنش رو میدونم...
...
همون شب اول، تحملم تموم شد، نگران نگرانیش بودم... براش نوشتم و فکر کردم کاش ببینه، کاش بخونه. انگار روی شیشهی بخارگرفته مینوشتم و آرزو میکردم که کاش نوشتهی روی شیشه رو ببینه و بخونه...
...
وای که پیامم رو گرفت... وای که حرف دلم رو خوند... وای که مثل همیشه باتمام حسهای قشنگ دنیا جوابم رو داد... معجزهگر عشقه، با حرفاش جادو میکنه، همهی نگرانیهامو تو یه لحظه، با یک پیام، با چندتا جمله تبدیل کرد به شادی... تمام عشق دنیا، تمام ابراز احساسات عالم تو همین پیامش بود. ده بار خوندم، کلمه به کلمهشو، حرف به حرفشو... با همون لحنی که نوشته بود؛ پیامشو شنیدم، با صدای دلنشین خودش شنیدم؛ وای که با بودنش من چه خوشبختترینم... وای که عشقش برام قیمتیترینه...
...
پر از دلهره و هیجانم... دارم پرواز میکنم، انگار بار اوله که قراره باهاش حرف بزنم، همونقدر هیجان، همونقدر شور، همونقدر بیتابی... انقدر ذوق توی برق چشما و لبخندِ روی لبامه که عالم خبردار شده... دوباره بهش رسیدم و انگار دنیا رو بهم دادن... انگار دنیا رو بهم دادن... دنیا رو بهم دادن...
آره، عشق منه، اینو هزار هزار بار میگم، بدون ترس از تکراری شدن، بدون نگرانی از یکنواخت شدن... که دیگه شک ندارم وقتی عشق، بین دلای همساز و قلبای همکوک باشه، انقدر هر روز آهنگهای جدید با همون نتهای بهظاهر تکراری خلق میکنن که یکنواخت شدن دیگه معنیای نداره. هزارهزار بار میگم عاشقتم و هزارهزار بار بهت عاشقتر میشم...
...
دوباره کنارتم، دوباره کنارم دارمت، دوباره شدیم همدمِ هردم، دوباره یه میلیون برگ پاییزی در باد، توی قلبم از شادی میرقصن... و من بیشتر از همیشه قدرِت رو میدونم...
شما میدونستی وقتی صدای خندههات رو میشنوم قلبم ذوب میشه از ذوق؟ که میرم تا سقفِ آسمونا؟ اصلن حواست هست با خندههات میتونی یه قلب رو زیر و رو کنی؟ تا حالا کسی بهت گفته بود؟