برگهای پاییزی توی جاده، بیهراس و رها، خودشون رو جلوی ماشینای رهگذر پرواز میدن و میرقصن و میرقصن...
تکتکشون ایمان دارن که آسیب نمیبینن؛
میشینم توی آغوشِ گرم و امنِ خاطرات قشنگی که برام ساختی، قلبم رو جلوی احساسات عاشقانهات آزادانه پرواز میدم و تمام وجودم از شادیِ حضورت تو لحظههام به رقص درمیاد؛ من هم مثل همون برگهای پاییزی ایمان دارم که عشق تو نه تنها آسیبی بهم نمیزنه، که تو لحظههای دلتنگی، آخرین پناهِ قلبمه.
عطر نفسهات روی بدنم، خوشبوترین عطری که داشتم؛
فرصت زندگی با تو، خوشیمنترین دورانی که داشتم؛
بوسههای تو روی موهام، زیباترین آرایشی که داشتم؛
و خودت، توی قلبم، ماندگارترین عشقی که داشتم.
منو صدا میکنی و همنامِ زیباترین گلها میشم؛
صدات میکنم و با جان گفتنت، جانِ تازه میگیرم؛
منو میبوسی و از عطر نفسهات خوشبو میشم؛
میبوسمت و طعم بوسههات، بهشتیام میکنه؛
دستهات رو بذار تو دستام تا حسِ آتشینِ گرمای وجودت به یادم بیاره دلیل خوشبختیام رو: داشتن صدات، بوسههات، دستهات...
چشمهات، آسمان
دیشب برای اولین بار صداتو شنیدم، آره... انگار برای اولین بار... من گرمای صدات رو دیشب برای اولین بار لمس کردم؛ گرمایی که پشت حرفات بود، همون گرمایی که به کلمهبهکلمهی حرفات روح میده و منو دوباره و دوباره زنده میکنه. من باید صدات رو قاب کنم، تو یه قاب زیبا از جنس مهربونیِ قلبت و بذارمش یه گوشهی قلبم، برای روزهای دلتنگی...
کافیه کنارت راه برم،
دستم تو دستات باشه،
تا بتونم تحسین رو تو نگاه تمام رهگذرا ببینم و حسرت و غبطه رو تو نگاه تمام اونایی که دوست داشتن جای من بودن؛
حتی اونایی که از من زیباترن، سروقدترن، شادابترن...
ولی تو کنارشون راه نمیری،
ولی دست تو توی دستاشون نیست،
ولی هیچوقت دست تو دور کمرشون رو نگرفته،
ولی پناه و آرامششون تو نیستی...
من، تا همیشه میبالم به داشتنت، تا همیشه برات پروازم و به عالم فخر میفروشم که یه روزگاری به وسعتِ ابدیت، قلبم برای تو تپیده...