دیدی معجزه شد؟ دیدی صدای قلبمو شنید؟ وگرنه چی شد که دنیا رو داد بهم؛ که لبخند رو دوباره نشوند روی لبهام؛ که هزارباره عاشقم کرد؟
حالا بخواد یه لشکر، یه دنیا بیان جلو روم وایسن و یکصدا بگن عشق تو قصههاست، بگن توهمه، بگن هوسه و زودگذر، اصلن بگن فراموش میشه... بذار بگن... بذار هرچی میخوان بگن... من که میدونم... من که خودم دیدم... من که با قلبم حقیقت رو حس کردم...
...
تو خودِ منی، وجودِ منی، صدای منی... من میدونستم صدامو میشنوی؛ برای همین تمام حرفامو به خودت زدم. من مطمئن بودم جوابمو میدی؛چون تو خودِ منی، وجودِ منی، نگاهِ منی...
توی این روزای بیپناهی، که غصهها آوار شدن رو زندگیم، چای نوشیدم و باطعمش روزایی رو بهیاد آوردم که بودنت، تنها پناهم بود و حرف زدن باهات، تنها آرامشم ؛
و باز با عطر یادت تا بهشتِ آرامش رفتم...
امروز، بعد از پنج ماه، جرأت کردم برم و یادگاریای روزای با هم بودنمون رو ببینم... عجیب بود که قلبم اینهمه هیجان رو تاب آورد و از تپش نایستاد... دونهدونهشونو بااحتیاط تو دستام گرفتم، مبادا جای دستای مهربونت از روشون پاک شه... یه دستبند و یه گردنبند... یه آویز کلید... لیوانی که از محبتت لبریزه... ماسهای که به خاطر قدمهای عاشقانهمون، از هر جواهری برام باارزشتره... ردِّ جوهری که احساست رو با دستِ هنرمندت روی یه تیکه کاغذ موندگار کرده...
وای جانجانم... چطور پنجماه طاقت آوردم... من چطور دارم نبودنت رو طاقت میارم؟