ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
فصلها رو ورق میزنم و فکر میکنم قراره توی کدوم یکی از سیصد و شصت و چهار برگ باقیمونده از تقویم، همقدمم بشی...
شما میدونستی فقط حضورت، اینکه فقط باشی و حرفامو بشنوی، میتونه خستگی عالم رو از روح و تنم بیرون کنه؟ من خودم اینو تازه فهمیدم... درست وقتی که بعد از یه روز سخت، من همهی اتفاقا رو برات تعریف کردم و تو همهش از من تعریف کردی، که بهم بگی کارم رو درست انجام دادم، که از ناراحتیم ناراحت شدی، که میدونی سختی کشیدم ولی قبولم داری که از پس همه سختیا برمیام.