و من هنوز هم مؤمنم به معجزهی کلمه؛ که من هنوز هم باور دارم کلمات اگر همراه شوند با فشار دستی و تلاقی نگاهی، میتوانند دل را بلرزانند...
و تو، آشناترینی با رمز و راز واژهها... سادهترین واژهها با کلام تو نرم میشوند، دوباره شکل میگیرند و مثل سنگ میلیون ساله قیمتی میشوند.
گفتی امروزت پرانرژی، دلت شاد، لبت خندون...
و من، ثروتمندترینم با شنیدن آهنگ صدایت.
امروزم شد همه انرژی، دلم شاد شد، لبم خندید...
آغوشت، امنترین جایی که تا بحال تجربه کردم... آغوشت تکهای از بهشت... اینها همه شبیه یک رؤیاست که من میان بازوان تو گریه کردم، خندیدم، لذت بردم و بهخواب رفتم... جاییکه به این باور رسیدم که در آغوش تو، زمان بیمعناترینِ واژههاست، که در آغوشت میشود از تمام غصهها دل را رها کرد...
همآغوشیت، شبیه همدلیات، عجیبترین تجربه برای من...
دلت، آبیست، شبیه دریای آرامی که بدیها را در اعماقش غرق میکند و خوبیها را میرساند به ساحل. برای دلِ تو، کینه معنی ندارد، دلت دشمنی را نمیشناسد... زلال و پاک است مثل اولین کلامی که از تو شنیدم، مثل اولین سلام!