خوشبختم؟ به اندازهی تعداد نفسهام؛ با هر طلوع، تا وقتی با فکر آغوشت به خواب میرم؛تو لحظهلحظهی رؤیام...
خوشحالم؟ با هر لبخندت؛ به اندازهی هرنگاهت...
این خوشبختی و خوشحالی رو با برق نگاه تکرار میکنم؛ و بعد در صمیمیت آغوشت گم میشم و توی گوشِت واژههایی رو زمزمه میکنم که برای عاشقا هرگز تکراری نمیشن: دوستت دارم...
گفتم میشه بیای بهخوابم؟
گفتی بخیر عزیز جانم
و بعد، خوابم رو پر از نور و رنگ و موسیقی کردی
وقتی بیدار شدم هنوز بوی عطرت رو از رؤیاهام نفس میکشیدم
بهم نشون دادی وقتی توی رؤیا میشه بر تقدیر پیروز شد، بیداری رو باید به شیرینیِ رؤیا زندگی کرد.
عمر غصههام به اندازهی فاصلهی سکوت بینمونه
گفتم و باز هم میگم و هزاربار دیگه هم تکرار میکنم... هرکسی باید یکی مثل تو توی زندگیش داشته باشه تا بشه گفت خوشبختی رو زندگی کرده.
مثل هروقتی که خستهام از اتفاقا، مثل وقتایی که فکرای بیهوده فرسودهام میکنه، مثل همیشه که جز تو کسی حرفای قلبمو نمیشنوه ولی فاصلهها قدرتشون بیشتره؛ مثل همهی این وقتا، پناه میبرم به خیال...
خیالی جنسش لطافت مخمل خندههات، رنگش آروم ناتمام چشمات؛
اینکه تو باشی...
من باشم...
ساحل ساحل، سکوت باشه...
نسیم نسیم، آرامش باشه...
بغل بغل، امنیت باشه...
عاشقانه عاشقانه، زمزمه باشه...
موج موج، بوسه باشه...
نفس نفس، دلدادگی باشه...
خروش خروش، خوشبختی باشه...
و من با همهی اینا کنارت بشینم و همهی این اتفاقای بد فقط یه کابوس کوتاه باشه که حتی نگذاری به زبون بیارمش و همون حس گذرا هم با نوازش دستای مهربونت محو بشه تو صدای هیجان بیانتهای عشقمون...
بهنظرت همهی اینها رو درکنار تو خواستن زیادهخواهیهای یه عاشقه؟