سال داره تحویل میشه، برای من ولی نه به رسم همیشه؛ که میخوام سنتشکنی کنم... سال من داره تحویل میشه همونطور که عشقم به تو؛ اون عشق پرشور و هیجان، همزمان که خاطرههای قشنگش با همون اشتیاق و گرما یه گوشهی دلم هست، که با یادآوری هر لحظهاش قلبم از هیجان پرتپش میشه، تبدیل شده به یه عشق آروم و دلنشین که هرلحظهاش برام راحتی خیال و لذت بردن از دقایقه؛ سال من داره تحویل میشه و کمکم عبارتِ «یادته پارسال...» به اول حرفامون اضافه میشه... و این برام یه آغوش آرامشه؛ که یک سال به اندازهی یک عمر خاطرهی قشنگ کنار هم، هرچند دور از هم ساختیم.
که میخوام سنتشکنی کنم؛ امسال هم سفرهی سال نو دارم، یه سفره به اندازهی قلبم فقط با یه دونه سین، با یه سین به ارزش تمام خوبیهای دنیا: «سینِ» سال عاشقانهای که با هم داشتیم...
و یه آرزو هم توی دلم دارم، هرچقدر محال، هرچقدر دور از دسترس؛ اینکه همین سفره رو نگه دارم و هر سال یه «سین»، یه «سالِ» قشنگ، به سفرهمون اضافه شه. آرزومه یه سفره داشته باشیم با هفتادتا سین؛ هفتاد سال کنار هم بودن...
و سالِ من، سالِ ما، همین الان تحویل شد و خودشو سپرد به ما که لبریزش کنیم از عشق، و سال دیگه پر از خاطرههای جدید و قشنگ و رنگارنگ، بذاریمش روی سفرهی قلبهامون...
مست از با هم بودن، برام حرف زدی؛ با جان حرفاتو شنیدم...
برات حرف زدم، خندیدی؛ چشمام محو تماشات، با شیطنت با ردیف صدف محصور بین لبخندت عشقبازی کرد...
چطور میشه دلبر و دلدار هر روز یه هیجان جدید برای دلرفتهاش داشته باشه؟
شما میدونستی فقط حضورت، اینکه فقط باشی و حرفامو بشنوی، میتونه خستگی عالم رو از روح و تنم بیرون کنه؟ من خودم اینو تازه فهمیدم... درست وقتی که بعد از یه روز سخت، من همهی اتفاقا رو برات تعریف کردم و تو همهش از من تعریف کردی، که بهم بگی کارم رو درست انجام دادم، که از ناراحتیم ناراحت شدی، که میدونی سختی کشیدم ولی قبولم داری که از پس همه سختیا برمیام.
شما میدونستی جانِ یه جانجان بودن، بالاترین جایگاهیه که میشه تو عاشقی داشت؟ مطمئنم میدونستی، وگرنه نمیتونستی با اینجور صدا کردنم هر دم اینطور تازه و شادابم کنی که...
یکی هست که خیلی زیاد دوستش داری، همهی خوبیای دنیا رو یکجا براش میخوای، طاقت دیدن حتی یک لحظه ناراحتیشو نداری؛ اگه خودت ناخواسته باعث ناراحتیش شی، حاضری دنیاتو به پاش بریزی، حاضری هرکاری کنی که دوباره لبخندای شیرینی رو که فقط و فقط مخصوص خودشه روی لباش ببینی و خیالت راحت شه که با مهربونیش اشتباهاتو یادش رفته.
حالا یهوقتایی پیش میاد که شرایط خسته و کلافه و ناراحتش کرده، یهوقتایی که انقد ازش دوری که هیچ راهی نداری که آرومش کنی، وقتی هیچی دست تو نیست که شرایطو براش بهتر و شیرینتر کنه؛ انگار گرفتار برزخ شدی، انگار تو یه محفظهی شیشهای هستی که داری همه چیو میبینی ولی کاری ازت برنمیاد... میخوای داد بزنی بگی من اینجام! کنارتم! هرکاری بتونم، هرکاری که بخوای با تمام وجودم برات انجام میدم که دوباره شاد و سرحال و عالی ببینمت؛ ولی صدات بهش نمیرسه... فقط میتونی یه گوشه آروم بشینی و با دیدن ناراحتیاش بغض کنی و از ته دل آرزو کنی همهچی خیلی زود همون بشه که میخواد؛ که خودش بهترینه و لیاقتش بهترینهاست... که خودش مهربونترینه و انصاف نیست جز مهربونی چیزی تو زندگی ببینه... که روحش مثل یه گلبرگ، لطیف و پاکه و فقط ظریفترین دستها باید نوازشش کنن... که صدای تپش قلبش از جنس بهشته، که تاحالا جز خوبی هیچی نگفته و فقط باید از عشق و امید و زیباییای آینده تو گوشش زمزمه بشه...
مینشینم همین گوشه و توی خیالم جذابترین چشمای عالم رو نگاه میکنم، مهربونترین دستای دنیا رو تو دستام میگیرم، محو گرمترین لبخند جهان میشم و بهت میگم من میدونم در مقابل سختیای که اینروزا میکشی خیلی کوچیکم، میدونم که خیلی خیلی ضعیف و ناتوانم؛ ولی به بزرگی روح تو ایمان دارم، به اراده و سرسختیت باور دارم که میتونی با یهذره صبر، سنگ رو هم توی دستات نرم کنی؛ میدونم میتونی خودت شرایط رو دوباره زیبا بسازی... قدرت عشق رو هم میشناسم و اینکه شاید تو این شرایط از عشق کاری ساخته نباشه، ولی شاید بتونه یه آرامش کوچیک باشه برای لحظههای دلنگرانی.
پینوشت: جانجانم! عزیزترینم! اینا رو ننوشتم که از فکر ناراحتی من ناراحت بشی، که خودت خوب میدونی نفسم به نفست بنده، که میدونی وقتی حتی از ناراحتیا باهام حرف میزنی با تمام ناراحتی، از اینکه محرم رازتم، از اینکه بهم اعتماد کردی دلم آروم میشه... اینا رو گفتم که بدونی یکی هست که قلبش برای تو میتپه، که درسته خودش میدونه هیچکاری از دستش برنمیاد و همین غصهدارش میکنه، ولی هرلحظه و هرجا که باشه به فکرته و همهی آرزوهای خوب خوب رو برا تو میخواد و آغوشش برات همیشه بازه و با جون و دل حاضره حرفاتو بشنوه و یه عالمه عشق تو دلشه و منتظر یه اشاره از توئه که همش رو بریزه به پات...