فکر کنم تا ابد هرجا که برم چشمام دنبال ردی از نگاهت و آهنگی از صدات باشه... توی هرجمعی، توی هر عکس دستجمعیای، دنبال چشمات میگردم... درست همونطور که اون روز قشنگ، همون روز اولین دیدار چشمام همهجا دنبالت میگشت...
اگه بدونی چقدر نگرانتم
اگه بدونی چقد منتظر یه خبر، حتی یه خبرِ یک کلمهای ازتم
که بیای و فقط بگی «خوبم» و من خوب بشم
که بدونم دنیات رنگیه
که بدونم دلت شاده
که بدونم چشمات هنوز میخندن
چندشب پیش، دوباره خوابتو دیدم... چند شب پیش، دوباره چشماتو دیدم... گیرم توی رؤیا، گیرم با یه دنیا فاصله... مهم اینه که انقدر واقعی بود، انقدر نزدیک بود که تا همین امروز جرأت نکردم ازش بنویسم... نه اینکه نخوام؛ ننوشتم تا باورم نشه دیدنِ دوبارهی چشمات فقط یه خواب بود...