آغوشت، امنترین جایی که تا بحال تجربه کردم... آغوشت تکهای از بهشت... اینها همه شبیه یک رؤیاست که من میان بازوان تو گریه کردم، خندیدم، لذت بردم و بهخواب رفتم... جاییکه به این باور رسیدم که در آغوش تو، زمان بیمعناترینِ واژههاست، که در آغوشت میشود از تمام غصهها دل را رها کرد...
همآغوشیت، شبیه همدلیات، عجیبترین تجربه برای من...
دلت، آبیست، شبیه دریای آرامی که بدیها را در اعماقش غرق میکند و خوبیها را میرساند به ساحل. برای دلِ تو، کینه معنی ندارد، دلت دشمنی را نمیشناسد... زلال و پاک است مثل اولین کلامی که از تو شنیدم، مثل اولین سلام!
عطر نفسهایت؛ که رهایم میکند در بیزمانیِ مطلق. چشمهایم را میبندم و وجودم را از عطرت لبریز میکنم. شاید کنار هم بودنمان کوتاه بود ولی همان کافی بود برای چند نفس عمیق و حک کردن عطر دلپذیرت در ناخودآگاه وجودم. چشمهایم را میبندم، لبخند میزنم و از عطرت لبریز میشوم. تو را کنارم حس میکنم و میشوم صدای خندهی یک کودک...
تنها با عطر حضورِ تو...
حضورت چنان تنیده شده در لحظاتم، که روزهای بیحضورت را حتی به یاد نمیآورم.
حضورت، آفتاب من است؛ آفتابی که نه سوزان است و نه چشم را خیره میکند... لطیف و نرم و جاری و گرمابخش که دلم را روشن کرده؛ یک عمر آفتاب را از روزهایم حذف کردم که به تو، به آفتابم، برسم.
سروبالایی؛ و درکنارت، خودم را زیرِ سایهای امن و امان حس میکنم؛ در کنارت گویی زیرِ چتری از جنسِ نور و رنگ و رؤیا قدم میزنم...