عطر نفسهایت؛ که رهایم میکند در بیزمانیِ مطلق. چشمهایم را میبندم و وجودم را از عطرت لبریز میکنم. شاید کنار هم بودنمان کوتاه بود ولی همان کافی بود برای چند نفس عمیق و حک کردن عطر دلپذیرت در ناخودآگاه وجودم. چشمهایم را میبندم، لبخند میزنم و از عطرت لبریز میشوم. تو را کنارم حس میکنم و میشوم صدای خندهی یک کودک...
تنها با عطر حضورِ تو...
حضورت چنان تنیده شده در لحظاتم، که روزهای بیحضورت را حتی به یاد نمیآورم.
حضورت، آفتاب من است؛ آفتابی که نه سوزان است و نه چشم را خیره میکند... لطیف و نرم و جاری و گرمابخش که دلم را روشن کرده؛ یک عمر آفتاب را از روزهایم حذف کردم که به تو، به آفتابم، برسم.
سروبالایی؛ و درکنارت، خودم را زیرِ سایهای امن و امان حس میکنم؛ در کنارت گویی زیرِ چتری از جنسِ نور و رنگ و رؤیا قدم میزنم...
صدایت، طنینِ سرزندهی موسیقیست؛ که احساسم را به رقص درمیآورد. صدایت همزمان رنگ دارد و روح؛ آبیِ صدایت، معجزهی تبدیل احساس به کلام! سرزندگیش، آهنگِ خندههایت!
و چقدر برایم مقدس است اولین کلمهای که از زبان تو شنیدم: سلام!
لبخندت که نور دارد و روشنایی؛ نورش از جنس مهتاب؛ لطیف و بیانتها... دو خط لبخندت، لبهایت را، مجموعهای از تمام خوبیهای جهان را، در بَر میگیرد... لبهایی که لبخندت را، بوسهها و کلامت را یکجا دارد؛ بوسههایی که آتش به جان میزنند و کلامی که ترجمانِ معنای ناب زندگیست...