ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
میگن یه مدت که تو زندگیت نباشه، یه مدت که تو زندگیش نباشی، کم کم محو میشین از خاطر هم... دیگه همهچی کمرنگ میشه: حضورتون، اهمیتتون، حتی خطوط چهرهتون، حتی قیافهتون... دیگه کمکم حتی اسم همو فراموش میکنین، دیگه به خاطرتون نمیاد توی زندگی هم بودین.
چی دارن میگن؟ چی میدونن از «حضور» عشق توی یه زندگی؟
اینهمه مدت گذشته... درسته که بهنظر میاد دیگه توی زندگی من نیستی، ولی برای من مثل یه قندی که حل شده توی چای زندگیم...همونقدر شیرین، همونقدر تأثیرگذار، همونقدر خواستنی... تو تکتک ذرات وجودم حضور داری و هرلحظهمو شیرین کردی؛ حتی اگه دیگه بودنت به چشم بقیه نیاد، من که میدونم هستی.
من حتی گاهی توی خواب، رد نفسهات رو روی پوستم حس میکنم...
هیچوقت برام غریبه نبودی... هرگز برام غریبه نمیشی