پرواز در آسمان آبی

پرواز در آسمان آبی

این وبلاگ، مخاطبِ خاص داشت... جان‌جانم، به تو از تو می‌نوشتم. اینجا خونه‌ی عشقمون بود که هر روز یه حسِ نابِ جدید توش متولد می‌شد... این وبلاگ از این پس به‌روز نمی‌شود
پرواز در آسمان آبی

پرواز در آسمان آبی

این وبلاگ، مخاطبِ خاص داشت... جان‌جانم، به تو از تو می‌نوشتم. اینجا خونه‌ی عشقمون بود که هر روز یه حسِ نابِ جدید توش متولد می‌شد... این وبلاگ از این پس به‌روز نمی‌شود

با تو، سهم من، همه‌ی دنیا

سهم من از تو، یک نگاه، یک عکس، یک لبخند

سهم من از تو، شادی، طراوت، نفس کشیدن


عطرت

عطر نفسهایت؛ که رهایم می‌کند در بی‌زمانیِ مطلق. چشمهایم را می‌بندم و وجودم را از عطرت لبریز می‌کنم. شاید کنار هم بودنمان کوتاه بود ولی همان کافی بود برای چند نفس عمیق و حک کردن عطر دلپذیرت در ناخودآگاه وجودم. چشمهایم را می‌بندم، لبخند می‌زنم و از عطرت لبریز می‌شوم. تو را کنارم حس می‌کنم و می‌شوم صدای خنده‌ی یک کودک...

تنها با عطر حضورِ تو...

از کابوس به رؤیا

شنیدی می‌گن غصه‌ها آب میشن؟ می‌دونی چطوری؟

اگه می‌خوای بدونی از کسی بپرس که کابوسِ شبانه‌شو برای عشقش تعریف می‌کنه و با شنیدنِ صدای آروم و مهربونش، تمام غصه‌هاش میشن دوقطره اشک و از چشماش می‌چکن و تمام. بعدش فقط عشق می‌مونه و لبخند و شادی‌ای به طعم شراب و عشق و عشق و باز هم عشق.

کنجِ تنهایی، دنجِ آغوشِ تو

یه گوشه از تنهایی‌هاتو می‌خوام برای گم شدن از خودم... یه گوشه‌ی دنج فقط برای تو و من.

بیا توی همون گوشه، تو و من، سکوت پرهیاهو و شورانگیز خودمون رو زندگی کنیم؛ توی قلبم، یک «تو»  هست که از وقتی شدیم «ما»، دنیا شده بهشتم...

حضورت

حضورت چنان ‌تنیده‌ شده در لحظاتم، که روزهای بی‌حضورت را حتی به یاد نمی‌آورم.

حضورت، آفتاب من است؛ آفتابی که نه سوزان است و نه چشم را خیره می‌کند... لطیف و نرم و جاری و گرمابخش که دلم را روشن کرده؛ یک عمر آفتاب را از روزهایم حذف کردم که به تو، به آفتابم، برسم.