جنابِ آقایی که امروز انقده خوشتیپ شده بودی و دل میبردی...
شمایی که هرچی بپوشی، حتی با سادهترینها، زیبا و شیک و جذابی...
فقط خواستم بگم هرجا هستی حواست باشه قلب یکی به عشق تو میتپهها، باشه؟
سروبالایی؛ و درکنارت، خودم را زیرِ سایهای امن و امان حس میکنم؛ در کنارت گویی زیرِ چتری از جنسِ نور و رنگ و رؤیا قدم میزنم...
صدایت، طنینِ سرزندهی موسیقیست؛ که احساسم را به رقص درمیآورد. صدایت همزمان رنگ دارد و روح؛ آبیِ صدایت، معجزهی تبدیل احساس به کلام! سرزندگیش، آهنگِ خندههایت!
و چقدر برایم مقدس است اولین کلمهای که از زبان تو شنیدم: سلام!
لبخندت که نور دارد و روشنایی؛ نورش از جنس مهتاب؛ لطیف و بیانتها... دو خط لبخندت، لبهایت را، مجموعهای از تمام خوبیهای جهان را، در بَر میگیرد... لبهایی که لبخندت را، بوسهها و کلامت را یکجا دارد؛ بوسههایی که آتش به جان میزنند و کلامی که ترجمانِ معنای ناب زندگیست...
نگاهت، مهر دارد، احساس و نور و عشق را یکجا دارد... در نگاهت میشود لبخند را دید، میشود لطافت را، مهربانی را لمس کرد... نگاهت، لبریزست از پرمعناترین ناگفتنیهای دنیا؛ چطور از برقِ نگاهت بنویسم وقتی نگاهت، زبانِ مشترکِ پررمز و رازِ ماست، که فقط تو و من میدانیم معنایش را... که اگر همهی عمر محروم شویم از همصحبتی با هم، یک نگاه کافیست برای گفتن تمام ناگفتهها... در نگاهت پرسه میزنم و هر روز بیشتر از روز پیش به زیباییِ نگاهت ایمان میآورم.