پرواز در آسمان آبی

پرواز در آسمان آبی

این وبلاگ، مخاطبِ خاص داشت... جان‌جانم، به تو از تو می‌نوشتم. اینجا خونه‌ی عشقمون بود که هر روز یه حسِ نابِ جدید توش متولد می‌شد... این وبلاگ از این پس به‌روز نمی‌شود
پرواز در آسمان آبی

پرواز در آسمان آبی

این وبلاگ، مخاطبِ خاص داشت... جان‌جانم، به تو از تو می‌نوشتم. اینجا خونه‌ی عشقمون بود که هر روز یه حسِ نابِ جدید توش متولد می‌شد... این وبلاگ از این پس به‌روز نمی‌شود

مثل طعمِ شکلات و بادام

کی می‌تونه چنین هدیه‌ای رو بده که هر هفته رو سرشار از آرامش و لذت کنه؟

کی می‌تونه چنین هدیه‌ای رو بگیره که بعد از چندماه، هنوز شوق و هیجانِ لحظه‌ی گرفتنش رو داشته باشه؟

کی به جز تو؟ کی به جز من؟

حس خوب داشتنت

توی جمع نشستم؛

احساس تنهایی می‌کنم؟ نه؛

جات خالیه؟ خیلی؛

احساسم؟ خوشحالی از ته دل، مگه میشه کسی تو قلبش عشق داشته باشه و حالش خوش نباشه؟

دورم ازت، دستام توی دستات نیست، ولی شادم از اینکه جوری دارمت که هیچکس نمی‌تونه ازم بگیردت...

تو را نوشتم؛ و خواندی

دیشب برای من اون لحظه‌ای شبِ عاشقی شد که سکوتت رو شنیدم، سکوتی که صدای خوندنِ «خودت» بود به قلمِ من...

بهترین هدیه‌ برای من صدای نفسهایی بود که در سینه‌ی تو حبس می‌شد و وقتی خوب عطر وجودت رو می‌گرفت، در گوشم زمزمه‌اشون می‌کردی...



از عشق

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همآغوشی سایه‌های تابان

من و تو شبیه دوتا خط موازی، از دوتا دنیا هستیم که به نظر میاد هیچ‌وقت نمی‌رسن بهم؛ ولی سایه‌هامون رو یه تیکه زمین بهشتی، زمینی به لطافت چمن تازه‌بارون‌خورده، زمینی از جنس رؤیای اولین صبح باهم بودن، هم‌آغوش و یکی شدن...

همینقدر برای یک عمر عاشق موندن کافیه، نه؟